فرشته آسمونی ما ، كيانوشفرشته آسمونی ما ، كيانوش، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

دو پرنس کلبه ما

عکس

  سلامممممممممممم فرشته آسمونی من ... عشقم ... عمرم... نفسم... مامانی شرمنده که با تاخیر اومدم  ولی باور کن برام وقت نمی ذاری قربون شکل ماهت بشم... امشبم  تا این موقع که حدود ساعت 3 نصف شبه بیدار موندم تابتونم برات چند تا عکس جدید بزارم...             ...یادت باشه مامان همیشه عاشقته ... ...
27 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سلام نفس مامان...   این چند روز حسابی بهمون خوش گذشته ... روز مادر بابایی با اینکه کار واجبی داشت و می تونست کنارمون نباشه ولی پیشمون موند و یه خاطره خوشگل برامون درست کرد.... همون گوشواره ای رو برام هدیه آورد که چند وقتی بود دلم می خواست با یه کیک خوشمزه و دسته گل خیلی خوشگل و ... تازه شام هم ما رو مهمون کرد و خلاصه کلی ازش ممنونیم .... خونه مادر جون و مامان حاجی هم رفتیم... خونه مادر بزرگ عزیز مامانی هم رفتیم و کلی مهمون بازی کردیم...یه روزم شما موندی پیش مادر جون و مامانی با دوستهاش رفت بیرون و کلی انرژی تازه گرفت... دیروز هم که رفتیم خونه دوست بابایی که یه پسر شیطون بلا داره که خیلی شبیه پارسا پسرعموی عسل خان ما ...
15 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

 روز مادر...   تو روی پای مامانی خوابیدی ... مثل همیشه زیبا و معصوم و من مثل همیشه انگشتهای کوچولوی پاهاتو توی دستهام گرفتم و نمی دونم برای چند صد هزارمین بار می شمرم... یاد اون روزها می افتم که توی دلم بودی و من عکس سیاه و سفید و مبهم سونو رو هی جلوی چشمام می گرفتم و بالا و پایین می کردم تا ببینم دماغت کجاست... دستهات کجاست ... بعد پاهاتو پیدا کردم و انگشتهات رو شمردم دیدم ای داد 4 تا است ... با اینکه اونجا نوشته بود همه چیز نرمال ولی با کلی نگرانی دویدم رفتم مطب دکترم و برگه سونو رو گذاشتم رو میزش و با نگرانی گفتم خانوم دکتر لطفا انگشتهای پاهاش رو برام بشمرین ... من هر چی می شمرم 4 تا است ... و صورت مهربون خانوم دکترم که خندی...
14 ارديبهشت 1392

پسرم دلش گرفته...

  سلام نفس مادر..............   یه چند روزیه که دوباره بابایی رفته آلمان و مثل همیشه دلمون براش هزار تا تنگ شده .... به رسم همیشه مادر جون اومده پیش نوه از جون عزیزترش و شما این روزها برنامه ویژه داری که شامل 24 ساعت بازی و ددر و مهمونی و خرید تو فرشگاه و چرخ خرید سواری و پارک و بدو بدو و نی نای نای می شه اونم به طور فشرده ... هر چند با مادر جون به قند عسل مامان خیلی خوش می گذره اما چشمهای قشنگش به مامانی می گه که چقدر دلش برای بابا جونش تنگ شده و منتظرشه ، هر بار که زنگ خونمون می خوره عسل مامان جیغ می کشه بابا بابا بابااااااا... بعد می پره بره در رو باز کنه و هر بار که می بینه بابایی نیست کلی دل کوچولوش می...
29 فروردين 1392
1